بنام خدا
ای بسـا شـاعر که بعد از مـرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
اول اردیبهشت ۱۳۱۷ خورشیدی (۲۱ اپریل ۱۹۳۸ میلادی) سالروز درگذشت محمد اقباللاهوری، شاعر و فیلسوف و نابغه نادره شبهقاره هند است. ما ایرانیان در حق این شاعر نکتهپرداز پارسیگوی جفا کردهایم و آن چنانکه در خور قدر بلند اوست، به او نپرداختهایم. حریفی حکایت میکرد که اخیراً در مجلسی شرکت جسته بود که در آن از شعر پارسی سده اخیر سخن میرفته است و نام اقبال حتی یک بار هم بر زبان سخنران و مستمعان نگذشته است. دریغ بسیارخوردم بر این بیخبری و بیالتفاتی.
ما دست کم دو اقبال داریم، یکی اقبال فیلسوف و دیگری اقبال شاعر. «بازسازی فکر دینی در اسلام» از اقبال فیلسوف، سالها قبل از انقلاب به قلم احمد آرام ترجمه شد و ترجمه دیگری هم از آن به قلم محمد بقایی (ماکان)، که از شیفتگان مکتب اقبال است، پس از انقلاب انتشار یافت. تا آنجا که میدانم تاکنون هیچ نقد و تحلیل جامع و فیلسوفانهای از این کتاب به زبان پارسی صورت نگرفته و صورتبندی نقّادانه و دقیقی از اندیشههای احیایی و اصلاحی وی در خصوص دین، به عمل نیامده است. تنها این سخن از وی درمحافل سنتی دینی در گردش است که وی ختم نبوت را چنان معنا کرده که به ختم دیانت انجامیده است.البته علی شریعتی هم در برجسته کردن نام ومیراث انقلابی اقبال سهمی بزرگ داشته است.[۱]
محمد اقبال، در عرصه احیای دین بیگمان ازپهلوانان سنگینوزن است و اگر ابوحامد غزّالی، مسیحای احیا[۲] بود، اقبال را باید معمار بازسازی دین[۳] شناخت و محمد ارکون را مهندس واسازی[۴] آن.
***
باری در اینجا سخن از اقبال شاعر است، شاعری که حکیم و مصلح هم هست و شعرش بیتالغزل معرفت است. پارسیگویی که به قول دکتر علی شریعتی، «ایرانیترین غیرایرانی و شیعیترین غیرشیعی» است. در شعر اقبال علاوه برگوهر نفیس بلاغت، جواهر حکمت بسیار میتوان یافت. از نقد تصوف فقرآور دنیاگریز، و نقد تمدن زیرک فرنگ گرفته، تا حماسه اختیار انسان و اسرار و رموز خودی و بیخودی و پیکار عقل و عشق و غمخواری بر انحطاط مسلمین و تشجیع و تشویق بر ابتکار و «تازهکاری» و … .
شعر اقبال، شعری حماسی است. در آن از لابههای ذلیلانه شاعران مقلّد نشانی نیست. در عوض، همه جا سخن از ظفر و عزت و افتخار، و فروکوفتن خصم و خطر کردن و پیروز آمدن بر فقر و عجز، و پرواز به افقهای بلند و نادیده و تازهکاریها و آفرینشهای بدیع، و شور و چالاکی و جوانی، و ترک کهولت و کاهلی و نفی غلامی و زبونی و … است.
شعر اقبال را باید راوی «خودگری» و نافی «بتگری» دانست. «خود» فربهترین عنصر در شعر اقبال است، و اگر او را «بانی تصوف نوین» باید خواند، هم از این روست. تصوف کهن ما که عزت و اختیار و ابتکار و جوشش و کوشش در آن به صفر میرسد، و فنا و فرودستی و فروتنی برتر از آن مینشیند، و صید بودن جای صیادی را میگیرد و نشانی از طراحی و تصرف جهان در آن نیست، جای خود را در شعر اقبال، به تصوفی میدهد که «انسانِ خدا شده» محور آن است، و این خداـانسان، این خودِخدایی، با اختیار و قدرت و ابداع و خلاقیت ویژه خویش، نه تنها ترک جهان نمیکند بلکه آن را تسخیر میکند: «ترک این دیر کهن: تسخیر او».
بلی، صوفیان هم از فنای در خدا سخن میگفتند، و حتی کوس اناالحق میزدند، اما وقتی جامه خدایی میپوشیدند و تاج الوهیّت بر سر مینهادند، خدایی میشدند صلح کلّ و مهربان و رازدان، همین وبس. نه خدایی آفرینشگر و مختار و گشادهدست و نقشآفرین و طرّاح و توانا. ولی اقبال، ما را به این خدای خالق و به آن خلاقیت فرا میخواند. او هم میگوید تخّلقوا باخلاق الله (متصف به اوصاف الهی شوید)، اما فراموش نکنید «مختار» هم از اسماء الهی است همچنان که خالق، همچنان که قادر و قاهر. پس حظّ خود را از اختیار و قدرت و خلاقیت هم برگیرید، و این همه به فقر و عجز و ذلت و جبر و مقهوریّت و غلامی تن مدهید. در تصوف کهن، ذلّت بر عزّت، و جبر بر اختیار میچربید و حتّی عشق هم که به مصاف عقل میرفت، گاه به منزله کوری بود که حسد بر بینا میبرد. اینها همه در شعر اقبال، باژگون میشود و شعر حماسیـعرفانی او مالامال از عزت و اختیار و عشقی بینا میگردد که در «خود»ی فربه از خدا نشسته است و او را خدای روی زمین کرده است.
شعر اقبال پاسخی به اگزیستانسیالیستهای ملحد همعصر او هم بود که میگفتند انسان کوچک در کنار خدای بینهایت، چنان خرد میشود که هیچ از او باقی نمیماند. مفاد سخن اقبال این بود که انسانِ بانهایت، در اثر همنشینی با بینهایت، چنان بینهایت میشود که گویی نشانی از بندگی در او نمیماند و یکپارچه قاهریّت و مختاریّت میشود. شعر او یکسره در خدمت این تصوف عزتپرور و اختیار محور انسانیـالهی است:
منکر حـق نزد مـلاّ کـافر است
منکر خود نزد مـن کافرتر است
عنصر بداعت و «تازهکاری» ــ که از اوصاف الهی است و اقبال خواهان بازیابی آن در آدمی است ــ برای او چنان ارجمند است که میگوید:
گـر از دسـت تو کـاری نـادر آید
گناهی هم اگر باشـد ثـواب است
و حالا این را مقایسه کنید با گفته خواجه شیراز: «از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک؟»
و ببینید که تفاوت ره از کجاست تا به کجا! ازگناه نادر تاگناه نافع. غزل فخر آلودی که بر سنگ مزار او کنده شده است همین پیام را دارد:
دَم مـرا صـفـت بـاد فـرودیـن کـردند
گـیاه را ز سِرشـکم چو یاسـمین کردند
بلـندبـال چـنانـم کـه بـر سـپهر بـرین
هـزار بـار مـرا نـوریـان کـمیـن کردند
چراغ خویش برافروختم که دست کلیم
درین زمـانه نهـان زیر آسـتین کـردند
فـروغ آدم خـاکی ز تـازهکاریهـاسـت
مه و سـتاره کنند آنچه پیش ازین کردند
و این تازهکاری و ابداعهاست که عرفان نوین و انسان نوآیین باید آن را قبله خود کند و در همه چیز، از جمله سنّت و دین، آگاهانه و «خودگرانه» و مختارانه و خلّاقانه دست تسخیر و تصرف ببرد و آنها را نوسازی و بازآفرینی کند.
توجه اقبال در مکتوبات فلسفیاش به مقوله زمان و نوشوندگی مستمرّ آن، هم از این روست. وی با طرح این مساله، قصد آن دارد تا به ما بیاموزد که عنصری اصیل چون بداعت و نوشوندگی[۵] در ذات طبیعت و هستی هست و آینده تماماً در قبضه گذشته نیست، و علیّت یونانی نمیتواند «نو» را تماماً توضیح دهد. وی بر آن است که علیت، کهنهپرور است و برای «نو»پدیدی و فاعلیت مختارانه آدمی جایی نمیگذارد و لذا طرح دیگری در شناخت عالم و آدم باید ریخت:
بـاز بـر رفتـه و آینده نظـر باید کرد
هله برخیز که اندیشـه دگر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفـت ایـن بتـکـده را زیر و زبر بایـد کرد
معجزه شگفتآور تاریخ و آفرینش، در نظر نوگرای اقبال، همین است که از دل «خاک مجبور»، اختیار سر برمیآورد و حتی پردهنشینان ملکوت را به تعجب وا میدارد:
نعره زد عشق که خونین جـگری پیدا شد
حسـن لرزید که صـاحبنظـری پیدا شد
فطـرت آشـفت که از خـاک جهان مجبور
خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذرای پردهگیان! پردهدری پیدا شد
شعرحماسی اقبال پرسوز و پرشور هم هست و ازین حیث به اشعار مقتدایش، جلالالدین بلخی، شباهت بسیار دارد. در نگاه وی، آنچه شعر را از حکمت (فلسفه ورزی) جدا میکند، همین سوز دل است:
بـوعـلی انـدر غـبار ناقـه گـم
دست رومی پرده محمل گرفت
این فروتـر رفت و تا گـوهـر رسـید
آن به گردابی چو خس منزل گرفت
حق اگر سـوزی ندارد حکـمت است
شـعر گردد چونکه سوز از دل گرفت
بیجهت نیست که سوز و آتش و شعله و شراره این همه در کلمات او تکرار میشوند:
چون چراغ لالهسوزم در خیابان شما
آتشـی در سـینه دارم از نیاکـان شما
***
شعله در آغوش دارد عشق بیپروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
و چنانکه دیده میشود اقبال در همداستانی با پیر بلخ، نه فقط تصوف عجزپرور، بل حکمت نازا و سرد و بیسوز را هم فرو مینهد تا به عشقی آتشصفت و بتشکن و آگاهیبخش برسد و آن را سرمایه حرکت و تحول سازد. وی در دو بیتی زیر، با الهامی آشکار از جلالالدین عزیز، تیشه و شرر را میستاید و «بحث» از شرر را به فیلسوفان بیدرد میسپارد:
بـه ضـرب تیشـه بشـکــن بیسـتـون را
که فرصت اندک و گردون دو رنگ است
حـکیمان را در این اندیشـه بـگـذار:
شرر از تیشه خیزد یا ز سنگ است؟
که آشکارا یادآوری حکایتی است ازدفتر سوم مثنوی که کسی بر قفای کسی دیگر سیلی میزند و آن کس به فکر تلافی میافتد. سیلیزن میگوید اول سوال مرا پاسخ بده، سپس تلافی کن. سوال این است صدایی که در اثر سیلی من از قفای تو برخاست، از دست من بود یا از گردن تو؟ سیلیخورده میگوید این سوال را از بیدردان بپرس. من دردمندم و مجال چنین اندیشه ورزیهای بیدردانه را ندارم:
گفت از درد این فراغت نیستم
که در این فـکر و تفـکر بیستم
تو که بیدردی همـیـن اندیـش این
نیست صاحب درد را این فکر هین
تفاوت معنیداری که بعدها، دکتر علی شریعتی میان ابوعلی و ابوذر در افکند هم، از این جنس بود. اقبال در این نظرگریزی و عملگرایی وطرد حکمت نازا وشوق به عشق خلاق چندان بیپروایی میکند و پیش میرود که اشعارش یادآور آن سخن مارکس میشود که «فیلسوفان جهان را تفسیر کردهاند اما سخن بر سر تغییر آن است» وآشکارا دست جهانگشا را بر جام جهاننما تقدّم میبخشد:
از هـمه کـس کـناره گـیر، صـحبت آشـنا طلب
هم ز خدای، خود طلب. هم ز خودی خدا طلب
عشق، به سر کشیدن است شیشه کاینات را
جام جهاننما مجو. دست جهانگشـا طلب
این همه عشق و چالاکی و جنون و شوق به ویرانگری و آفرینش که در شعر اقبال موج میزند، او را به جایی میرساند که قصه ختم نبوت را که در جای دیگر فیلسوفانه به آن پرداخته است، پرداختی شاعرانه دهد و آشکارا بگوید که پیامبری و امامت، متعلق به دوران ماقبل مدرن است و پیغمبر دیگری در راه نیست و بشریت به چراغ آسمانی تازهیی نیاز ندارد، پس نومید از آسمان، باید چراغ زمینی خود را برافروزد و تمنّای محال نکند. وی رَجعت موعود شیعیان را هم از جنس باز شدن دوباره درهای آسمان میداند وآن را به حکم ختم نبوّت ناممکن ونامطلوب میشمارد:
ز خـاک خویش طـلب آتشی که پیدا نیست
کـه جـلوهی دگری در خـور تـقاضـا نیست
بـه مـلک جـم ندهـم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست»
اگرچه عقل فسونکار لشکری انگیخت
تو دلگرفته نباشی که عشق تنها نیست
شـریـک حـلـقـهی رندان بادهپیما باش
حذر ز بیعت پیـری که مـرد غوغا نیست
آتشی که پیدا نیست، همان آتش نبوت است که ابتدا راه را بر کلیمالله روشن کرد و سپس از گریبان او سر برآورد. تقاضای جلوهی دیگر کردن، تمنّای محال است و لذا:
چراغ خویش برافروختم که دست کلیم
در ایـن زمـانـه نهان زیـر آسـتـیـن کـردنـد
پیامبری برای اقبال معنای شورشگری و شیرصفتی و تمدنآفرینی و مرد غوغا بودن و تصرّف و طرّاحی کردن دارد:
دلبری بیقاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پـیغـمبـری است
و همین او را به مصاف افلاطون هم میبرد تا از فلسفه «گوسفندپرور» او انتقاد کند و وی را بانی تصوف دنیاگریزی بشمارد که مسلمانان را نیز چندی فریفته خود داشته است:
راهب دیرینه افلاطون حکیم
از شـمار گوسـفندان قـدیم
گفـت سـرّ زنـدگـی در مـردن است
شـمع را صد جلوه از افسـردن است
گـوســفـنـدی در لـبـاس آدم است
حکـم او بر جان صوفی محکم است
قـومهـا از سـُکـر او مسـموم گشت
خُفت و از ذوق عمل مـحروم گشت
اشاره اقبال به قصهای است که در «اسرارخودی» میآورد که در مرغزاری، شیران بر گوسپندان مجاور هجوم میبردند و آنهارا طعمه خود میکردند. گوسپندی زیرکی و خطر کرد و منبر موعظه نهاد و شیران را پند داد که گوشتخواری بد است و علف از گوشت بهداشتیتر است و «تنگدستی از امارت بهتر است» و ذبح شدن بهتر از ذبح کردن دیگران است و …
خیل شیر از سختکوشی خسته بود
دل بـه ذوق تـنپـرسـتی بسـته بود
آمدش این پند خوابآور پسند
خورد خامی از فسـون گوسفند
آن که کردی گوسفندان را شکار
کـرد دیـن گـوسـفـندی اختیار….
تأثیر نیچه بر اقبال در این آموزهها سخت آشکار است، بهخصوص مسیحیتستیزی و ستایش وی از پیامبر اسلام، که قدرت را ارج مینهاده است. و اقبال که مفتون این سه حکیم آلمانی گوته وهگل و نیچه است، فرصتی را از دست نمیدهد تا شیفتگی و وفاداری خود را نسبت به آنان نشان دهد[۶]. ستایش قدرت و عزّت و هویّت که در شعر اقبال موج میزند، برخاسته از تاریخ و جغرافیایی است که وی در آن میزیسته: هندوستان مستعمره و دوران انحطاط مسلمین، و این هر دو او را فرا میخوانده است تا در تصوّف و تفلسف طعن بزند و عشق و عمل را برای احراز و ابراز هویت مسلمین ترویج و توصیه کند. او به تصریح خود از پیر روم فراوان آموخته است:
نـکـتـهها از پـیـر روم آمـوختم
خویش را در حرف او واسوختم
و چنانکه خود در خاطراتش آورده است، در دوران دانشجویی در کمبریج انگلستان، هنگام خواندن مثنوی، به بیتی میرسد که فریاد برمیکشد و همسایگان را به تعجب وامیدارد، و آنگاه برای آنان توضیح میدهد که مسلمانان اگر همین یک بیت را سرلوحه حیات کنند، خاک بر سر انحطاط کنند:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفـتگی
وچنانکه آوردهاند در سال آخرین حیات که به اصناف عوارض از جمله عارضه بینایی مبتلا بود،تنها دو کتاب بر کنار بستر او بود: قرآن ومثنوی.
وی بر سر حجرهنشینان نظرورز اما بیعمل فریاد میزند که «لا» را با «الّا» بیامیزند و خلیلآسا بر سر نمرودها نعره بزنند:
ای که اندر حجرهها سازی سخـن
نـعـرهی لا پیـش نـمـرودی بـزن
اقبال به گواهی اشعارش، خصوصاً در امر اصلاح و احیاء دین، هم ناظر به هویت بود هم به حقیقت و معرفت، برخلاف سیدجمال اسدآبادی و روحالله خمینی که بیشتر به اسلام هویت میاندیشیدند و صاحب نظریهای در بازسازی فکر دینی نبودند.[۷] و نیز برخلاف محمد عبده و فضلالرّحمان که بیشتر مجذوب اسلام معرفت بودند و در زدودن خرافات و پالایش دین و نظریهپردازی برای فهمی تازه از آن، به جان میکوشیدند. اقبال به حق، ذوعینین و ذوجناحین بود و نیک میدانست که جَستن از انحطاط، تنها با سپاهیگری و تسلّط بر قوه مجریه حاصل نمیشود (پنداری که در انقلاب ایران بود و هست)، جهدی تئوریک هم لازم است و هویت باید مبنایی معرفتی داشته باشد، و گرنه خاکی میشود حاصلخیز برای تحجّری طالبانی. به همین دلیل بود که در بازسازی فکر دینی در اسلام نوشت که هیچ تمدنی بر عاطفه محض بنا نشده است.
وی از یکسو فکر دینی از خدا و نبوت و معاد تا فقه و کلام و سیاست را بازخوانی و بازسازی کرد و بهخصوص دادِ اختیار و استقلال انسان مظلوم را از فلسفه و تصوف کهن و کلاسیک ستاند. و از سوی دیگر، اسرار خودی و رموز بیخودی، نوشت تا «خودی» را به مسلمانان بازگرداند و «هویت چهلتکه» آنان را رفو کند و مرزهای قومی و نژادی و وطنی و خاکی را درنوردد و به آنها هویتی واحد در لوای ایمان بدهد:
مـا کـه از قیـد وطـن بیگـانـهایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
از حجاز و چین و ایرانیـم ما
شـبنم یک صـبح خندانیـم ما
حق تعالی نقش هردعوی شکست
تـا ابـد اسـلام را شـیرازه بـسـت
دل ز غیر الله مسلمان برکند
نـعـره لاقوم بـعدی میزند
خدمت سـاقیگری با مـا گذاشت
داد ما را آخرین جامی که داشت
نقد «فرنگ» هم که در شعر وی پررنگ است، هم رکن هویتی دارد هم معرفتی. از یکسو هویت سلطهگر غرب را که زداینده هویتهای دیگر است، به چشم ملامت مینگرد و از سوی دیگر باطن تمدن زیرک غرب را، گریزان از قدسیّت و تهی از معنویت میبیند که به جسم وفا و به روح جفا میکند:
از منای باد صبا گـوی به دانای فـرنگ
عقل تا بال گشـوده است، گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسـیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
شاید شاعرانهترین بیان این جلالالدین دوران، در نسبت عقل مدرن با دین در این ابیات حافظانه است که میدرخشد:
عقل چون پـای در این راه خم اندر خم زد
شعـلـه در آب دوانید و جـهان بـر هـم زد
کیمیاسازی او ریگ روان را زر کرد
بر دل سـوخته اکسیر محبت کم زد
وای بر سادگی ما که فسونش خوردیم
رهـزنـی بـود، کمین کرد و ره آدم زد
هنرش خاک برآورد ز تهذیب فرنگ
باز آن خاک به چشـم پسر مریم زد
این تمدن همین که قد ّمیکشد و دست به زانوی خود میگیرد و از خاک طلا میسازد و شعله در آب میدواند و بمب جهان برهمزن اتمی میسازد، پشت به مسیح میکند و خاک در چشم پسر مریم میزند و چشم بر آفتاب و دل به ماهتاب میبندد.
همین مزاج تباه دهر و زمانه «دهریت»پرور بود که ارادت اقبال را به ختم رسولان افزونتر کرد تا قدر رسالت او را بیشتر شناخت، و حضور معنویتبخش و وحدتبخش پیام او را در میان مسلمانان، چون نَفَس نسیم برای نوازش گلستان ضروری دانست.[۸] از یکسو مینالید که:
گشتهام هم در عجم هم در عرب
مصطفـا نـایـاب و ارزان بولـهب
و از سویی با وی میگفت:
گرچه کِشت عمر من بیحاصل است
چـیـزکـی دارم کـه نــام او دل است
و با این دل سوخته عاشق بود که کوشید تا به مدد اشعار آتشآلود و حکمتآمیزش، سوزی دوباره در دل مسلمانان نهد و آنان را از نابینایی تاریخی و ناکوشایی سیاسی و نارسایی عقلانی برهاند.
محمد اقبال امروز برای ما دومتاع کلان دارد یکی کلام جدید ودیگری عرفان جدید.اولی را در فلسفه او ودومی را در اشعار او باید جستجو کرد.
***
خوش دارم که در پایان این مکتوب نارس و نارسا که «چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی»، پارهای از اشعار خود را بیاورم که سی سال پیش در خطاب به آن قهرمان اقبالناک هویت و معرفت عالم اسلام سرودهام، و پیشاپیش میگویم: «هزار جامه معنی که من بپردازم/ به قامتی که تو داری قصیر میآید»:
ای چراغ لاله در بزم عجم
فیلسوف رزم و سردار قلم
نازم آن چشمان که از حق سرمه یافت
پـردههـای حـال و فـردا را شـکافـت
چون بهـاری در زمسـتان آمدی
هوش بودی، سوی مستان آمدی
چون ز احیای شریعت دم زدی
آتـش انـدر جـان نامحرم زدی
آن دلیریها که در بانگ تو بود
کی تواند گوش نامحرم شنود؟
جامهای از برق پوشیدی چو رعد
بر مسـلمانان خروشیدی چو رعد
«کای ز خود پوشیده خود را بازیاب
در مسلمانی حرام است این حجاب»
بانگ تو در سینهها مسکن گرفت
غافلان را شـعله در خرمن گرفت
ای جلالالدین دوران راست خیز
رسـتخیزی سـاز پیش از رستخیز
صدهزاران آفرین بر جان تو
بـر روان پـیر مـعنـی دان تو
ای صباای پیک دورافتادگان
شوق ما را تا مـزار او رسان
عبدالکریم سروش
اردیبهشت ۱۳۹۲
پانوشت ها :
۱ ـ نگاه کنید به نقد مطهری بر اقبال: مرتضی مطهری، «نهضتهای اسلامی در صد ساله اخیر »، تهران ۱۳۵۷ ،و نیز بنگرید به نقد سروش بر مطهری: عبدالکریم سروش، «خاتمیت پیامبر»، ۱ و ۲، بسط تجربه نبوی، (مجموعه مقالات)، مؤسسه فرهنگی صراط، تهران ۱۳۸۵.
آقای ماکان علاوه بر ترجمه بازسازی فکر دینی، مقالات بسیار در باب مکتب اقبال و شعر او منتشر کرده اند که مغتنم است. دکتر علی شریعتی نیز در کتاب «ما و اقبال» به اندیشههای انقلابی اقبال نظری و گذری داشته است. حسینیه ارشاد از مروّجان آراء انقلابی اقبال بود و قبل از انقلاب در این زمینه شوری بر پا کرد وحتی سر درِ حسینیه را با اشعار او مزیّن نمود. درسال ۱۳۶۳ رهبر کنونی جمهوری اسلامی ایران در کسوت رئیس جمهور به پاکستان سفر نمود،و پس از بازگشت، انجمنی بنام اقبال آراست و خطیبان بسیار، از جمله خود او در آن سخن گفتند. اشعار صاحب این قلم که درپایان مقاله میآید هم در آن انجمن قرااَت شد. پاکستانیها اگرچه قدر فضلالرّحمن را چنانکه باید نشناختند، درباب اقبال سنگ تمام گذاشتند و یک آکادمی معظم بنام او بر پاکردند وکتابها نوشتند و آثار اورا به سراسر جهان بردند. ایرانیان هم حرمت او را نگاه داشتند و در پای او بذل سخن و ادب کردند، اشعارش را در کتابهای درسی مدارس آوردند و از صدای جمهوری خواندندومیخوانند که همه مشکورست اما ازقول حافظ باید گفت:
در حق من لبت این لطف که میفرماید/ سخت خوبست ولیکن قدری بهتر ازین.
۲ـابوحامد محمد غزّالی، احیاء علوم الدین.
۳ ـ بازسازی فکر دینی اسلامی، رکنستروکتین آاف رلیگیوس تات این عثالعمع.
۴ ـ دکنستروکتین
۵ -امرگنک
۶- اقبال، قلب نیچه و مارکس را مؤمن، و دماغشان را کافِر میدانست:
درباب نیچه میگوید:
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت/ قلب او مؤمن، دماغش کافرست
ودرباب مارکس:
صاحب سرمایه از نسل خلیل/ یعنی آن پیغمبر بیجبرییل
درکلامش حق بباطل مضمرست/ قلب او مؤمن دماغش کافرست
وی درباب هگل هم یک دوبیتی دارد که نمیتوانم اعجابم را از آن پنهان کنم:
حکمتش معقول و ، بامحسوس در خلوت نرفت/ گرچه فکر بکر او پیرایه بندد چون خروس
طایر فکر فلکپرواز او دانی که چیست/ ماکیان کز زور مستی خایه بندد بیخروس
و دانایان دانند که درین تمثیلات، گوهر روش تجریدی هگل چه استادانه تلخیص شده است
۷- آیت الله خمینی یک انقلاب بیتئوری را رهبری کرد که پس ازسی وسه سال کارش به نظامیگری وبمب آوری رسیده است.من در مقالی دیگر به این عاقبت عقیم خواهم پرداخت،باذن الله.
۸- عشق محمد اقبال به محمد مصطفا (ص) همچون:
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند/ داستانیست که بر هر سر بازاری هست
نوشتهاند نام محمد که بر زبانش جاری میشد، همزمان اشک هم از چشمانش جاری میشد. یکی از فرزندانش را که گویا اهانتی به رسول اکرم کرده بود، برای همه عمراز خود طرد کرد. وی علاوه بر نعتهای بلند و بلیغ که درباره پیامبر داشت، حسرتی هم داشت که ناکام ماند:
هست شأن رحمتت گیتینواز/ آرزو دارم که میرم در حجاز